اون دوران ما بالاشهر زندگی می کردیم ؛ منم چون درسم خوب بود با معلمای مدرسه هماهنگ می کردیم برای بچه هایی که دیگه امیدی بهشون نبود من کلاس خصوصی برگزار کنم و  در عوض من برای معلم ها سوالات امتحان در می آوردم و طراحی می کردم.
تو کلاس خصوصی هم دیگه هر چی عشق شون بود.
از ۲۰ هزار تا ۴۰ هزار تومان.

هر چند خانواده اوایل به پول تدریس من احتیاجی نداشتن ولی در اواخر پدرم دچار بحران مالی شدیدی شد و باعث شد که به پایین شهر کوچ کنیم.
یادمه برای یک پسری کلاس می گذاشتم ؛ باباش کارخانه دار بود .
خیلی پسر خنگی بود؛ بماند که من خیلی کمکش کردم.

در حین تدریس ؛ شاید بچه ها هم سن من بودند ولی چه واقعی و چه شوخی من و استاد صدا می زدن.
اسم پسر کارخانه دارِ که باهاش کار می کردم رامتین بود.
اون موقع که هیچ خونه ای دوربین مخفی نداشت ساختمون چهار تا دوربین داشت.
درسته که من پایین شهر بودم و کلی رفیق بامرام جدید پیدا کردم ولی تدریس تو بالاشهر و وِل نکردم.
بعد از مدتی فهمیدم که پدر رامتین شرکتِ نیمکت سازی داره و اکثر نیمکت های مدارس پایین شهر، ساخت شرکت بابای رامتین بوده . من که همیشه اشغال جنس، بودن نیمکت ها و صندلی های مدارس برام سوال بود از رامتین پرسیدم .

رامتین جواب داد: 
(بابای من عقیده داره که باید بدترین امکانات برای بچه های پائین شهر باشه تا کمتر علاقه به درس داشته باشن؛ چون کسی که پول نداره و فقیره همون بهتر که بی سواد بمونه تا اینکه درس بخونه . به اعتقاد من بچه بی پول ها مخصوصِ کارگری تو شرکت آدم پولدار امثال ما درست شدن ؛ اگر همه این بدبخت بی چاره ها دکتر و مهندس شن که دیگه کارگری نمی مونه برای شرکتای ما کارکنن.)
من کا از درون آتیش بودم و می خواستم با مشت بزنم تو دهن رامتین به دَرک واصلش کنم.
لبخند ملیحی زدم و گفتم: اعتقادات هر کسی قابل احترامه.
ولی اصلا این جور نبود ، اصلا اعتقاد اون قابل احترام نبود . من که هم تو مدارس پائین شهر درس خونده بودم و  هم مدارس بالاشهر واقعا فرق بین اون ها رو می دیدم.
انقدر عصبانی شدم که دندون هامو به هم می سائیدم چون من از حق هر کی بگذرم نمی تونم از حق اون کارگر بدبخت که غذای شب ندارن ولی با هزار شوق و اشتیاق بچه اش و به مدرسه می فرسته بگذرم.فقط دوست داشتم کلاس تموم بشه بیرون بیام از اون خونه. تو راه برگشت به خونه همش تو ذهنم این و می گفتم و گریه می کردم:
سلامتی اون بی پولی که از فرط بی نونی شب و روز گشنه می مونه ولی نمی زاره کسی بهش زور بگه.
به سلامتی اون بچه فَقری که هر چند با گشنگی به بدنش  آسیب  می زنه ولی مثل اون پولدارا با پولشون به مردم ضربه نمی زنن و
سعی کردم با متانت با رامتین حرف بزنم و اعتماد اونو جلب کنم و کم کم حرفشو یادم بره.
چند هفته بعد از این ماجرا ، اتفاق عجیبی افتاد ؛  ماجرا از اون جایی شروع شد که اون با ماشین اومد دنبالم و منو به طرف خونشون برد ، در خونه رو بستم و پشت سرش به خونه رفتم ؛ برای تنوع از اون خواستم که به اتاق پدرش که هم بزرگ تره و هم خنک تره بریم ؛ اونم پذیرفت ؛ در حین تدریس یک نفر زنگ دَر و زد.

 اونم رفت ایفون و برداشت طبق معمول پیتزا فروشی بود (همیشه این موقع از پیتزا فروش دم کوچه سفارش داشت)اونم رفت پائین دم در پیتزا رو بگیره تا بیاد بالا من هم دم در واحد منتظرش بودم ؛بالا اومد با تعجب گفت پایین کسی نبود؛ دوباره در زد ؛ رفت پای آیفون ؛ دوباره همان پیتزا فروش بود ؛ فروشنده هم پشت آیفون  با یه مظلومیت خاصی  گفت : ببخشید اومدین پائین نبودم ،موتور مشکل داشت جکش شکسته مشغول درست کردنش بودم ببخشیدا.
رامتین هم گفت: ولی من پائین چیزی رو ندیدم و حالا خودت بیار بالا ؛ حسش نیست بیام پائین.

چند دقیقه منتظر بودیم به طرز غیر منتظره یک نفر وارد واحد شد و با یک نقاب به ما حمله کرد.
اول من رفتم جلو که از اون محافظت کنم ولی با کف گرگی منو انداخت وسط زمین .بعدشم که من بی هوش شدم و چیزی نفهمیدم.
رامتین که چشاش و بازکرد قیافه منو با کلی قطرات خون رو صورتم دید؛ اول وحشت کرد ولی بعد از دیدن صورت خودش تو ینه فهمید تنها کسی که خونی و مالی شده من نیستم.
من که همون اوایل تسلیم شدم ولی اون انقدر کتک خورده بود تا ۳ هفته از خونه بیرون نیامد.
از شکستن دماغ و دندون بگیر تا کبودی رو صورت در رفتگی عضلات.
بعد از به هوش اومدن ؛  خیره شدم به آئینه و شروع کردم به گریه کردن،  اونم اوضاع منو دید،  ازم پرسید ناراحتی نداره بدتر از من که نشدی؟ منم گفتم: بابام پدر منو در میاره؛ دماغم شکسته ، بفهمه از جون خودم گذشتم به خاطر تو تا یک ماه تدریس خصوصی تعطیله.
اونم از ترسش ۲۵۰ هزار تومان به من داد. علاوه بر این ۱۵۰ هزار تومان دستمزد تدریس داد.
رامتین بهم گفت : به بابام نگیا ، منو می کشه.
منم گفتم : من که نمی گم ولی قیافه تورو ببینه یه دوربین هم  چک کنه دیگه کارت ساخته.
برو دعا کن دوربینا رو چک نکنه.

از اون طرف در اولین فرصت رفتم پیش  پدر رامتین  و تمام ماجرا را گفتم و بهش گفتم در خونه رو رامتین باز کرد .
بعد از کلی گریه زاری جلوی پدرش و نشون دادن گواهی جعلی از شکستگی دماغ و چسبوندن یه برچسب به دماغم یک میلیون و پانصد تومان گرفتم. به علاوه این همه رامتین از دست باباش یک فس کتک محکم هم خورد.

مدت ها از این واقعه می گذره و رامتین هنوز نمی دونه اون فرد کی بود برای چی حمله کرد و چجوری حمله کرد؟
و هنوز هم من در دیدگاه رامتین و پدرش یک قهرمانم چون جون رامتین و یک جورایی من نجات دادم .

اون همیشه به من بدهکار بود؛ از این واقعه علاوه بر قهرمان شدن در دید اونا ؛ من یک میلیون و نهصد هزار تومان هم تو جیبم رفت.
ولی ماجرا فقط این نبود .
در واقع ماجرا ازین قرار بود که بعد از اون حرف های رامتین در مورد کارگرا با بچه های محله برنامه ریختیم.
به یکی از گنده لات های محل ۱۰۰ تومان پول دادم تا با نقاب بیاد خونه رامتین ولی نقشه به همین سادگی ها هم نبوده.
چون می دونستم که همیشه  ساعت سه ظهر  رامتین از دمه کوچشون پیتزا سفارش میده، هماهنگ کردم تا جای پیتزایی گنده لات بره سر بَختِش .
وقتی رامتین پایین رفت برای گرفتن پیتزا اگه چهره پیک موتوری معلوم می شد نقشه لو می رفت ؛ به همین خاطر مخفی شد و بعد از بالا رفتن رامتین دوباره آیفون رو زد . با شناختی که از رامتین و تنبلی که داشت مطمئن بودم یک کار رو دوبار انجام نمیده و بار دوم از پشت آیفون در خونه رو باز می کنه.
دلیل ورود به واحد هم معلومِه  ؛ من  پشت درب واحد الکی منتظر رامتین نبودم که از جلوی درب حیاط بالا بیاد و من در و براش بِبَندم.
این وسط کلید واحد برداشتم و تو راهرو  زیر گلدون یعنی جایی برنامه ریخته بودیم ، گذاشتم.
رامتینم که از من خاطر جمع بود و  اطمینان داشت و  حواسش به حرکاتم نبود.
از طرفی رامیتن پسری بود که اعتماد به نفس نداشت و با تلقین سریع گول می خورد.
اون موقع ها  کتاب تلقین و اثراتش زیاد خونده بودم و بلد بودم چطور خامش کنم.
در همه اتاق ها و راهرو ها دوربین داشت جز اتاق خواب پدرش ؛ به خاطر همین من تصمیم گرفتم به دلیل گرما و تنوع در درس نقل مکان کنیم و از اتاق رامتین به اتاق پدرش بریم.
بعد از حمله ور شدن برنامه این بود که اول به من حمله سوری بکنه و با  کف گرگی که اون زد خودم رو  به بی هوشی زدم ؛ بعد از مدتی با ضربات شدید گنده لات رامتین با دماغی خونین نقش بر زمین شد. گنده لات که نقاب زده بود و منم از نبود دوربین مطمئن بودم بعد از بی هوشی رامتین خودم اونو یه فس محکم به پاس اون حرفاش زدم و از خون رو دماغش به صورت خودم مالیدم تا ابراز هم دردی کنم.
صبر کردم همین که کمی مانده بود به هوش بیاید خودمو با صورتی خونین به بی هوشی زدم تا اون بترسه.به هوش که اومدیم من همش بهش تلقین کردک که تو دَر رو باز گذاشتی و همه این ها مقصرش تویی ؛ سریع تلقین های من اثرش رو گذاشت و خود اون هم اقرار به مقصر بودن ، کرد.
بعد گرفتن پول از رامتین و پدرش همه قصه رو زود برای پدرش توضیح دادم که سه دلیل داشت:
اول سراغ دوربین ها نره تا شاید برای من دردسر بشه.(ولی در کل هم احتمالش کم بود چون ساعت ها وقت می خواهد تا تیکه ای از فیلم رو پیدا کنی)
دوم یه پول هنگفتی به من بده
سوم یه کتکی هم به رامتین بزنه.
شاید بگید که با یک میلیون نهصد چه کردم خب معلومه صد تومان برای گنده لات و یک میلیون هشتصد هم چون از راه حروم بود نخوردم و با اون یک هفته تمام مدرسه رو ناهار دادم تا تلافی اون بی شرفی های بابای رامتین باشه.
بهتر از همه این ها ؛ این بود که من در چشم رامتین و پدرش هنوز یه قهرمانم.
ولی حقشون بود چون حق و مال کارگر خوردن نداره.
از همین جا از آقای رامتین و پدر معذرت می خوام.

با سپاس .
محمدرضا صادقی نیا
یک شنبه ۱۹ خرداد ۹۸ ساعت ۱۲:۵۵ نصف شب

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها